فرهاد نامی و فرزاد نامی ، برادران دوقلو ، از موفق ترين و محبوبترين شاعران ايران. « اشک باده نوش » از جمله كارهاي آنهاست.
قابل ذکر است فرهاد و فرزاد نامی متولد سال ۱۳۶۳ ه.ش. ، از احساساتي پاك و لطيف برخوردار هستند و از همين روست كه اشعارشان با مخاطب به راحتی ارتباط برقرار مي كند.
از مهمترين ويژگی اشعارشان می توان به استواری بيان ، عبارات زيبا و به هم آميختن صحيح عرفان و عشق و فلسفه که به نوع خود ، سبکی جديد به وجود آورده است اشاره کرد.
اشعاری از فرزاد نامی و فرهاد نامی از کتاب اشک باده نوش
شعری از فرزاد نامی
گسسته سکوتی
بندِ سکوت را می کَنَم بر لحنِ خموش
تا شب و روز ، مرا از تو حکايت باشد
سخن از جانِ من و جانِ تو و هر چه شکايت باشد.
هر کجا طرحِ لبی بود ، سکوت جاری بود
بار بر بسته سکوت از جمعِ بار
شب افروز گشته شعر ، بر حالِ دار
در آغازِ تنم ، صدايی از مردمان ، حاکم بود
در پايانِ سَرَم ، فغانی از سَران ، صادق بود
ليک در ميانه ، سکوت را بند گسستم
ز سَر تا به قدم ...
پُر از گسسته سکوتی باشد
پُر از حرف و سخن ، شوق و قلم
و جرعه ای بر عُمر ، کفايت باشد
تا مُهرِ سکوت بر من ، حمايت باشد.
سلام بر اين فغان های سرفراز
فراوان بر سخن های عشق و دلنواز
درود بر بوسه ، درد ، غم های نیاز
و راه های بُرده مرا این جانگداز.
گفته صدای رعد دانستم که بايد:
از اشک ، باران ، بوران
گفته آوازِ بلبلِ خوش الحان:
که بايد از گُل و عشق ، سوزان
گفته موجِ ديرنده پا بر جا:
از بوسه ی ساحل و پيرِ خسته ی خندان
که بَرده ، اين چنين آزرده جان.
از شورشِ هستی به جانم نهراسم
که مردان همه گونه ، به مناجات شدند
از مطرب و خرابات و مُغان من نگريزم
که جانان ، همه ، بی سَر و عادت باشند
از هستیِ خويش ، سوی مستی برگرفتم
آه ، خَلق را اين سخن ها چه حالت باشند
که اگر مردم بگريزند
بر مردمِ دون چه حاجت باشد.
شعری از فرهاد نامی
دين ِ منی
مبلغی هست که من مشتری اخمِ توام
مقصدی هست که من رهروِ ايمای توام
گِلِ من ، مدهوش آب تنِ توست
تويی آن مذهب و دين و وطنم
راهِ من ، خطِ دستان تو است
پلکِ من ، دستخوشِ تاراتِ پَرَت
قطره قطره ، من شَوم قربانِ دريای لبت.
دريای بتی ، تو ميکده ، تو صادقی ، گِرانی
تو محفلی ، تو جِرمی و تو عنصر
تو حافظی ، تو مسجدی ، تو کوکبِ درخشان
تويی همان مرهمِ زخمِ پنهان.
... روی شنهای نفيرم ، چرا از راه گفتم؟
وليکن زيرِ لب ، اسم تو بود و پَرِ ناز
صحنه ی ديدِ من ، آن جسمِ پری نازِ تو بود
روی گُل ، عطرِ تو پيچيده به صبح
مهتاب ، اسمِ تو گفت و باز شد
نورِ شمس از نَفَسِ گرمِ مسيحایِ تو است
لطفِ مجنون ، از پيکرِ رازِ تو بود
جذبه ی شيرين ، همه تقليدِ اشاراتِ تو بود
نه درصدی به جز تو در سرا هست
نه قمری از غيرِ تو حرفی بسرود
لرزيد دنيا ، ترانه ی خشمِ تو گفت
يا عاری گشته از توانِ حملِ تو خفت
گفتگوی گُل و بلبل ، همه از سازِ تو بود
جسمِ مردم ، همه از خاکِ تو شد
روح و جان ، نغمه ی احساسِ تو بود.
به کجا فرهادِ حيران , برسد محفلِ سجده ؟
به جز آن سرای اميد ، که تويی منشورِ رضوان
که رسد ساقیِ پيمان
بخور از شرابِ عرفان ، سلامت گردد آن جميلِ ديوان
منم آن مسافرِ گَرد ، که رَسَم به گِردِ کعبه
درِ کعبه باز گشته ست
گر تويی صاحبِ کعبه ، ساجدی در تاز گشته ست.